رهارها، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره
وبوشممممممموبوشممممممم، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره
بهترین دوست دنیا سویل جونم:)بهترین دوست دنیا سویل جونم:)، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

فندق ما

به دنیای من خوش اومدی:) من اسم اینجا رو گزاشتم دنیای قصه ها :) اگه میخوای تو هم اینجوری بدونش:)

عید دیدنی

دخمل خوشگلم چند روز که فرصت نمیکنم تا برات بنویسم آخه دوباره مشغول بیحالی تو بودم آخه چند شب پیش رفتیم خونه عمو مسعود عید دیدنی آخه زنعمو عید اینجا نبود /اونجا تو بیحال بودی فکر  میکردم خوابت میاد زیاد با کسری بازی نمیکردی البته سوار ماشینش شدی   وقتی برگشتیم خونه تو بدجور حالت بهم خورد و لباسهای خودت و من و مبل و فرش را کثیف کردی خلاصه  از اون روز دوباره حال نداشتی تا اینکه من مرخصی گرفتم و دو روز باهم بودیم و تو هم چیزی جز شیر مامان نمیخوردی دکتر گفت میکروب غذایی وارد معدت شده ازت آزمایش گرفتیم خدا رو شکر چیزی نبود بزرگترها همه میگن داری دندون در میاری نمیدونم ولی این چند روز اسهال و تهوع حس...
7 ارديبهشت 1390

بازگشت سلامتی

سلام عزیزکم امروز با سلامتی برگشتیم شما بعد از سه روز به مهد و من بعد از یک روز به شرکت امیدوارم   همیشه سرحال و سرزنده باشی سعی میکنم دوباره اشتهات رو برگردونم آخه کمی کم اشتها شدی  ولی خانم دکتر گفت مشکلی نیست یکی دو روز فقط شیر مامانی را بخوری بهتره   دوست دارم یه عالمه هرچی بگم بازم کمه ...
7 ارديبهشت 1390

شعر رها جون

        تو که ماه قشنگ آسمونی                                    منم ستاره میشم دور دور دورت میگردم تو اگه ستاره بشی دور دور دورم بگردی                  منم ابر میشم رو رو روتو میگیرم تو اگه ابر بشی رو رو رومو بگیری                        &n...
7 ارديبهشت 1390

بابایی جون

دختر خوبم چند روز پیش که رفته بودم کلاس شما مونده بودی خونه مامانی و شب که اومدم دنبالت اول خیلی خوشحال شدی ولی وقتی آماده شدیم که بریم خونه خانم خانوما شروع به ناسازگاری کردی , ماشینم نداشتم و مجبور بودیم پیاده بریم که از بابایی جدا نمیشدی بریم تا اینکه بابایی گفت تا سرکوچه میاد سرکوچه که خواستم از بابایی بگیرمت محکم بغلش میکردی و سرت را میزاشتی رو شونش که من جداتون نکنم بنده خدا بابایی گفت یه کم دیگه میام تو خیابون همه کسبه محل داشتن میخندیدن میگفتن زور که نیست نمیاد بغل شما خلاصه طفلکی بابایی تا سرکوچه خودمون اومد و اونجا دیگه من عصبانی شدم وگفتم لطفن لوسش نکنید باید یاد بگیره که بیاد بریم...
7 ارديبهشت 1390

موش موشک

قربونت برم موش میخورتت فدات بشم قند عسل اینجوری میخندی من دلم ضعف میره  ...
6 ارديبهشت 1390

فرشته

فرشته های مهربون لطفا همیشه و همه جا مواظب و مراقب این ناز گل من باشین ...
6 ارديبهشت 1390

شیرین زبونی

دخمل قشنگم  قربونت برم که سعی میکنی حرف بزنی شیرین زبونی بکنی جدیدا (اه)را یاد گرفتی و وقتی میخوای با  کسی ارتباط برقرار کنی میگی (اه)تا طرف جواب بده و تو تکرار کنی اونقدر کل میندازی و تکرار میکنی که طرف مقابل را  از رو میبری و تسلیم میشه راستی (نه ) را هم یاد گرفتی هر جمله سوالی که میپرسم میگی (نه) غذا که میخوریم من میگم به به چه خوشمزه است تو هم زود میگی (به به)قربونت برم دوست دارم (به به ) را به عنوان صفت بکار ببری  نه بجای اسم آخه دوست ندارم از اینجور کلمات یادت بدم به به /در در / جی جی ...... ولی شما مشخصه که ماشا الله خیلی با هوشی دخملکم قربونت برم ...
6 ارديبهشت 1390

بازیگوشی

دخترم الان که اومدم مهد حسابی مشغول بازی با لوگو های بچه ها بودی و اصلا به من توجه نمیکردی از بغل  سمانه جون هم بغل من نیومدی و دوست داشتی کلاس سمانه جون (آمادگی )بمونی و بازی کنی ولی بزور یکم شیرت دادم و برگشتم مژگان جون میگفت حسابی شیطون شدی و رو زمین نمیمونی و از اون میگیری بلند میشی گفتم آره دوست داره بایسته قربونت برم که وایمیستی .............. ............ اینم یه عکس از ایستادنت ...
6 ارديبهشت 1390

تمنا

عزیز دلم الان که دارم برات مینویسم از شدت ناراحتی پناه آوردم به وبلاگت تا کمی آروم بشم اشک تو چشمام جا نمیشه و مدام میاد بیرون آخه گلم تو الان تو خونه پیش بابا موندی و حالت خوب نیست آخه گلم دیروز رفتیم غروب  باغ اونجا همه بودن عزیز جونینا و عمه و خاله و زندایی اشرفینا و ماهم بخاطر دیدن زن دایی و دایی بابا مجبور بودیم بریم حتی نهار نرفتیم و غروب رفتیم اونجا هم از اتاق بیرون نیومدیم تا اینکه آوردن هندونه بخورن تو هم  خواستی و همه تایید کردن که مشکلی نداره و من هم به تو دادم که کاش دستم میشکست و نمیدادم  قربونت برم بعد از خوردن هندوانه کلی بازی کردی و خواستی بیای بغل من که اومدی و شیر که خوردی وای خدا...
6 ارديبهشت 1390

آدم فروش

دخمل گل آویزونم عزیزکم تازگیا یاد گرفتی فقط از آدم اویزون بشی و بری بالا تا کجا نمیدونم جالب اینجاست که تو مهد هم همین کار رو با مژگان جون انجام میدی میگه هرجا نشسته باشی خودتو سریع میرسونی به  مژگان جون و از سرو کولش بالا میری بقیه حسابی حسودی میکنن چون خیلی به مژگان جون وابسته شدی  و بقیه را دیگه تحویل نمیگیری ضمنا صبح ها از بغل من نمیری بغل مژگان و ظهر ها هم از بغل اون نمیای بغل من آی آدم فروش جیگر دوست دارم وقتی میبینم مژگان جون رو خیلی دوست داری خیلی خوشحال میشم و خیالم راحته که معلومه از محبت زیادشه که تو اونقدر دوسش داری و اون بهم میگه حسودی نکنی ولی من بهش  میگم نه عزیزم خوشحالم ...
6 ارديبهشت 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فندق ما می باشد